غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

خرابکاری در اتاق خواب مامانی

غزل و سحر کوچولوی شیطون بالأخره شما دوتا باهم ، موفّق شدید با چندتا عملیات مختلف، اشک مامانی رو در بیارید. در پی شیطنت های پیوسته و متداوم سحر کوچولو ( شکسن شیشه میز عسلی، رفتن بالای میزناهار خوری و ...) دیروز غروب توی حال داشتم یه مقاله ی علمی مطالعه میکردم ، هیچ صدایی از شما دوتا وروجکا نمیومد که یهو هـــــرّی قلبم ریخت. دویدم تو اتاق و دیدم ..... بله چشم هیچکی بد روزگارو نبینه ... دیدم دوتایی رفتید جلوی میزآرایش و تمام لوازمی که جلوی میز بود ریختید پایین و با بعضی از لوازم، تمام کمدها و کشوها و میزو ... رو نقّاشی کرید و خیلی هم خوشحالید. سحرو که نگووووووو تمام سروصورتش قرمز بود و بردمش حموم و با سختی شستمش. بعدش...
3 مرداد 1395

فرشته ی محافظ کودکان

در آیه 11 سوره «رعد» مى خوانیم: «براى انسان مامورانى است که پى در پى از پیش و رو، و پشت سرش قرار مى گیرند و او را از حوادث حفظ مى کنند» ( لَهُ مُعَقَّباتٌ مِنْ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ مَنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مَنْ امْرِ الّله ). ************************************ و در پی شیطنت های سحر جون ، این خدای مهربان است که مواظبش است. سحر نازنینم، چند شب گذشته، شیشه میزعسلی رو انداختی و خودتو زخمی کردی. تمام بدنت جراحات سطحی بود امّا انگشت دستت خیلی خون میومد. بابایی برات شست و چسب زد اما تو چسبو میکندی و دوباره خون میومد، برای همین بابایی کلّ دستتو باند پیچی کرد تا تو چسبو نکنی. بعدشم بردیمت پارک تا حسابی ...
3 مرداد 1395

آبجی خیلی مهربون

دخترای نازنینم صادقانه براتون بگم که رسیدیگ به شما دوتا خیلی خیلی خیلی ازم وقت و انرژی میگیره. شاید یه روز فرصت کنم تا دقیق و ریز کارهاتونو بنویسم. امّا وقتی خیلی خسته میشم و واقعا نای هیچ کاری ندارم، یهـــــــــو یه صحنه ای شما دوتا دخترای نازم، باعث دوپینگ من میشه و اینقدر لذّت میبرم که یکباره تمام خستگی از تنم خارج میشه. مثل صحنه های زیر که البته من فقط تونستم این دوتا صحنه رو شکار کنم. در طول روز بارها و بارها این صحنه های قشنگ تکرار میشه ...
1 مرداد 1395

کار بسیار خطرناک سحر جون

سحر عزیزم تو و آبجی غزل گاهی  اوقات توی خونه کارای خطرناکی میکنید مثل پریدن از روی مبل، زیاد یا خاموش کردن گاز، دست کردن توی سطل زباله، بهم ریختن کشوی مدارک، و ... امّا همه ی اینا یک طرف و سحر جونم یک هفته است که یه کار بسیار خطرناک میکنی و من اصلاً توی خونه آروم و قرار ندارم و اون هم در عکس زیر پیداست: البّه این عکسو با کلّی صلوات و بسم الله گرفتم و زود پریدم تورو بغل کردم. معمولاً تکیه کلام من موقع ترس: بسم الله... یا ابالفضل ... صلوات و ... خیلیا از سر دلسوزی پیشنهاد کردن تمام کشوهای پایین و کابینت ها رو خالی کنم. میزناهارخوریرو جمه کنم و و و ... که واقعا منظقی و عملی نیست. چون در واقع باید کلّ سیستم خونه رو جم...
1 مرداد 1395

هدیه ی عمّه جون فاطمه

سحــــر نازنینم تو و غزل جون دوتا عمو دارین، دوتا دایی دارین، دوتا خاله دارین و یک عمه دارین. عمّه جون فاطمه سه تا بچّه به نام هادی- نرجس- محمّدصادق داره و خیلی خیلی خیلی شما با بچّه های عمه جورید. یه شب ما خیلی خیلی سورپرایز شدیم عمه جون و بچّه هاش برای غزل خانم و سحرکوچولو سوغات و  هدیه ای از مشهد ( زیارت امام رضا(ع)) آوردن. اون شب غزل و نرجس و محمدصادق خیلی باهم دوچرخه بازی کردن و بهشون خوش گذشت. اینم عکس سحر جون و لباس قشنگی که عمه براش هدیه آورده: مبارکت باشه مامانی. _____________________________________________________ غزل خانم هم طبق معمول اجازه ی عکس گرفتن نمیده. ...
1 مرداد 1395

سحر جون و زن دایی نجمه

وقتی که ما باهم باشیم( من و سحر و غزل و زن دایی نجمه) این وسط قطعاً به سحر جون خوش خواهد گذشت چون حامی و پشتیبان و محافظ و عاشقی داره به نام زن دایی نجمه. کلّا زن دایی نجمه با سحر واسه خودشون دنیایی دارن. سحر جونم وقتی شما دوتا باهم هستید خیالم از هر بابت راحته، زن دایی بهت غذا میده، میوه میده، باهات بازی میکنه، په به پات راه میره، تاب سوار میشه، و و و .... هر چی از محبّت های زن دایی نجمه برای غزل و سحر بنویسم کمه. یک خاطره بامزه: یکبار که با زن دایی نجمه رفته بودیم فیروزکوه، همه با هم رفتیم پارک. زن دایی سحر جونو بغل کرد و شروع کرد به تاب خوردن. سحر هم کلّی ذوق کرد و شعر میخوند . اینطوری « تا تا ... تا تا .....
1 مرداد 1395